۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خودت را باور داشته باش

خودت را باور داشته باش



وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی ، پرواز را

--------------




راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند

----------------------



دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر
-----------------------

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی
-----------------------
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
---------------------
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
----------------------

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
-----------------------------

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
-----------------------------
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
------------------------
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
---------------------------
وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ..از طوفان ها و امواج نترس
بگذار تا از تو بگذرند ..تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش
همیشه به خاطر داشته باش ..دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد
----------------------------
جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و آرزوها به اهداف بدل می گردند
-----------------------------------
جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان داشته باشیم

----------------------------




چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم
..اعتقادات..اهداف و آرزوها ..عشق ..خانواده و دوستان

--------------------------------

و از همه مهم تر اعتماد به نفس

خودت را باور داشته باش

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

The newest book of Rich albom


HAVE A LITTLE FAITH (9/29/2009)
AN EXCERPT FROM HAVE A LITTLE FAITH:

I once asked the Reb that most common of faith questions: why do bad things happen to good people? It had been answered countless times in countless ways; in books, in sermons, on Web sites, in tear-filled hugs. The Lord wanted her with him . . . ​He died doing what he loved . . . ​She was a gift . . . ​This is a test . . . ​

I remember a family friend whose son was struck with a terrible medical affliction. After that, at any religious ceremony—even a wedding—I would see the man out in the hallway, refusing to enter the service. “I just can’t listen to it anymore,” he would say. His faith had been lost.

When I asked the Reb, Why do bad things happen to good people?, he gave none of the standard answers. He quietly said, “No one knows.” I admired that. But when I asked if that ever shook his belief in God, he was firm.

“I cannot waver,” he said.

Well, you could, if you didn’t believe in something all-powerful.

“An atheist,” he said.

Yes.

“And then I could explain why my prayers were not answered.”

Right.

He studied me carefully. He drew in his breath.

“I had a doctor once who was an atheist. Did I ever tell you about him?”

No.

“This doctor, he liked to jab me and my beliefs. He used to schedule my appointments deliberately on Saturdays, so I would have to call the receptionist and explain why, because of my religion, that wouldn’t work.”

Nice guy, I said.

“Anyhow, one day, I read in the paper that his brother had died. So I made a condolence call.”

After the way he treated you?

“In this job,” the Reb said, “you don’t retaliate.”
I laughed.

“So I go to his house, and he sees me. I can tell he is upset. I tell him I am sorry for his loss. And he says, with an angry face, ‘I envy you.’

“ ‘Why do you envy me?’ I said.

“ ‘Because when you lose someone you love, you can curse God. You can yell. You can blame him. You can demand to know why. But I don’t believe in God.
I’m a doctor! And I couldn’t help my brother!’
“He was near tears. ‘Who do I blame?’ he kept asking me. ‘There is no God. I can only blame myself.’ ”
The Reb’s face tightened, as if in pain.
“That,” he said, softly, “is a terrible self-indictment.”
Worse than an unanswered prayer?
“Oh yes. It is far more comforting to think God listened and said no, than to think that nobody’s out there.”

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

فلسفه پيدايش تخته نرد

فلسفه پيدايش تخته نرد


خرد و خلاقيت بزرگمهر

در زمان پادشاهي انوشيروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «ديورسام بزرگ» براي سنجش خرد و دانايي ايرانيان و اثبات برتري خود شطرنجي را که مهره هاي آن از زمرد و ياقوت سرخ بود، به همراه هدايايي نفيس به دربار ايران فرستاد و «تخت ريتوس» دانا را نيز گماردهء انجام اين کار ساخت. او در نامه‌اي به پادشاه ايران نوشت: «از آنجا که شما شاهنشاه ما هستيد، دانايان شما نيز بايد از دانايان ما برتر باشند. پس يا روش و شيوهء آنچه را که به نزد شما فرستاده‌ايم (شطرنج) بازگوييد و يا پس از اين ساو و باج براي ما بفرستيد». شاه ايران پس از خواندن نامه چهل روز زمان خواست و هيچ يک از دانايان در اين چند روز چاره و روش آن را نيافت، تا اينکه روز چهلم بزرگمهر كه جوانترين وزير انوشيروان بود به پا خاست و گفت: «اين شطرنج را چون ميدان جنگ ساخته‌اند كه دو طرف با مهره هاي خود با هم مي‌جنگند و هر كدام خرد و دورانديشي بيشتري داشته باشد، پيروز مي‌شود.» و رازهاي کامل بازي شطرنج و روش چيدن مهره ها را گفت. شاهنشاه سه بار بر او درود فرستاد و دوازده هزار سکه به او پاداش داد.. پس از آن «تخت ريتوس» با بزرگمهر به بازي پرداخت. بزرگمهر سه بار بر تخت ريتوس پيروز شد.. روز بعد بزرگمهر تخت ريتوس را به نزد خود خواند و وسيلهء بازي ديگري را نشان داد و گفت: اگر شما اين را پاسخ داديد ما باجگزار شما مي شويم و اگر نتوانستيد بايد باجگزار ما باشيد.» ديورسام چهل روز زمان خواست، اما هيچ يک از دانايان آن سرزمين نتوانستند «وين اردشير» را چاره گشايي کنند و به اين ترتيب شاه هندوستان پذيرفت كه باجگزار ايران باشد.

فلسفه پيدايش


30 مهره : نشان گر 30 شبانه روز يک ماه 24 خانه : نشان گر 24 ساعت شبانه روز
4 قسمت زمين : 4 فصل سال 5 دست بازي : 5 وقت يک شبانه روز
2 رنگ سياه و سپيد : شب و روز هر طرف زمين 12 خانه دارد : 12 ماه سال






تخته نرد : کره زمين زمين بازي : اسمان
تاس : ستاره بخت و اقبال گردش تاس ها : گردش ايام
مهره ها: انسان ها گردش مهره در زمين: حرکت انسان ها (زندگي )
برداشتن مهره در پايان هر بازي : مرگ انسان ها



اعداد تاس :




1 : يکتايي و خداپرستي 2 : اسمان و زمين
3 : پندار نيک ؛ گفتار نيک ، کردار نيک 4 : شمال ، جنوب، شرق، غرب
5: خورشيد ؛ ماه ، ستاره ، اتش ، رعد 6 : شش روز افرينش


۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

بخشش





حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد .
حكايت اين است :
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد .
شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : « اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند » .
مرد ثروتمند خنديد و گفت : « به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ » كارگران يكصدا گفتند : « نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم » . مرد دارا گفت : « من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم .. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .»
مسيح گفت : « بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود . امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند .

اندیشه شریعتی



من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از



روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند.



« دکتر علي شريعتي »



------------ --------- --------- --------- --------- ----



به سه چيز تکيه نکن ، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد،با

دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد .



« دکتر علي شريعتي »



------------ --------- --------- --------- --------- ----



و هر روز او متولد ميشود؛



عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد...



و قرن هاست كه او؛ عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و

شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بر باد رفته اش را مي بيند و

در قدم هاي لرزان مردش؛ گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع

قلب مرد؛

سينه اي را به ياد مي اورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن

را در دل او زنده مي كند... و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در

قلب مالامال از درد...! و اين, رنج است,







دکتر علي شريعتي

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش

با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن

چهار همسرهستي.... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و

تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد

و تو نگراني كه كودك دختر نباشد.... او بي خوابي مي كشد و تو خواب

حوريان بهشتي را مي بيني... او مادر مي شود و همه جا مي

پرسند نام پدر .....



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .



دکتر شريعتي



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر

مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



هر لحظه حرفي در ما زاده مي‏شود



هر لحظه دردي سر بر مي‏دارد



و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي‏کند



اين ها بر سينه مي‏ريزند و راه فراري نمي‏يابند



مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايش‏اش چه اندازه است؟



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --



دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست

که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه

کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه

در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از

خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن

داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم



------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

چند قانون کاربردي



قانون گاو

گاو سرشو مي‌اندازه پايين و کار خودشو انجام ميده، کاري نداره کسي چي
ميگه! از شاخش هم استفاده نمي‌کنه، چون بهترين شاخ زن‌ها رفتن توي ميدان
گاو بازي و نابود شدند.
براي مثال شما قصد داري به عيادت کسي در بيمارستان بري، بهترين راه اينه
که راه خودت را بگيري و مستقيم وارد بخش بشي و به کسي هم توجه نکني، حالا
مثلا اگر از نگهبان بپرسي که "الان ساعت ملاقات هست؟" يا اين که "مي‌تونم
برم تو؟" اگر هيچ مشکلي هم وجود نداشته باشه، نگهبانه براي اينکه قدرت
خودشو بهت نشون بده جلوت را مي‌گيره. اين قانون در جاهايي که قوانين
مسخره و دست و پا گير داره هم کاربرد داره، يعني خيلي موانع قانوني (يا
بهتر بگم سنگ اندازي‌ها) در مرحله آغازين کارها بيشتر جلوه مي‌کنند، وقتي
شما بي‌توجه به همه‌ آنها کارت را آغاز کردي، اکثر
آنها خود به خود کنار مي‌روند يا افراد مجبور ميشن خودشونو با شما وقف
بدن. در کل اين قانون (قضيه) در جوامعي مثل جامعه ايران که فضولي در کار
ديگران امري پسنديده‌اي محسوب مي‌شود بسيار کاربرد دارد.

قانون سگ

سگي شما رو دنبال کرده و شما فقط يه قرص نان داريد، اگر کل نان را جلوش
بندازيد، زود مي‌خوردش و بعدش به شما حمله مي‌کنه، پس بهترين کار اينه که
نان را تکه تکه بهش بدين تا زماني که به جاي امني برسيد.
مثلا مي‌دانيد که طرح يک پروژه يک ماه طول مي‌کشه، اما اگر به کارفرما
بگوييد يک ماه، شاکي ميشه و فحش ميده، شايدم رفت و کار را داد به يکي
ديگه، پس کار را در چند مرحله بهش تحويل مي‌دهيد. مثلا هفته اول سايت
پلان، به همراه پلان اوليه، هفته دوم پلان نهايي و الا آخر! اينطوري طرف
شاکي نميشه که هيچ، کلي هم ذوق مي‌کنه که تو جريان پيشرفت کار قرار
داشته!

قوانين خر

قانون اول:
هرگاه خري در يک کنج مثلث و منبع غذا در کنج ديگري باشد، خر مورد نظر
هميشه مسيري را طي ميکند که از يک ضلع مثلث مي‌گذرد.
نتيجه گيري: در دبيرستان مي‌گفتند که اين يعني خر هم مي‌فهمه که اون راه
نزديکتره، اما در اصل اينه که هميشه کوتاه‌ترين راه، بهترين راه نيست و
فقط خر کوتاه‌ترين راه را انتخاب مي کنه!

قانون دوم:
هرگاه خري در فاصله مساوي بين دو منبع غذايي قرار گرفته باشد. آنقدر بين
انتخاب نزديکترين منبع ترديد مي‌کند و به سمت هيچکدام نمي رود تا از
گرسنگي بميرد!
نتيجه گيري: خيلي وقت‌ها تصميم گيري بين دو يا چند گزينه در نتيجه عمل
تاثير چنداني نمي‌گذارد، پس تا فرصت نگذشته سريعتر تصميم‌گيري کنيم.

قانون سوم:
هرگاه در مسيري دو خر از روبرو (شاخ به شاخ) به يکديگر برسند، و مسير به
قدري تنگ باشد که اين دو بايد کمي از وسط جاده کنار رفته، به ديگري راه
بدهند تا بتوانند رد شوند، هيچکدام از خرها از جاي خود تکان نمي‌خورند.
نتيجه گيري: خيلي وقت‌ها براي رسيدن به نتيجه مطلوب بايستي به طرف مقابل
امتياز بدهيد، به بازي "بُرد ـ بُرد" بيانديشيم، سياستمدار باشيم، دور از
جون و بلا نسبت شما، خر نباشيم

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

آرزوهایی که حرام شدند



شعر از : شل سیلور استاین



آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

پیرورد و دکتر



يه مرد ۸۰ ساله ميره براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر
۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه
نظرت چيه دكتر؟!
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه.
اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده.. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل!
همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!!!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا منظور منم همين بود !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد چيزي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته نباش

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

ركاب بزن


زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.


بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم...

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم..

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«ركاب بزن....»

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

رفتن، حتی اندکی



پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی ونگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.
حتی‌ اگراندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی

نوشته عرفان نظرآهاری

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

نتیجه گیری بدون دانستن تمام حقایق



مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

وقتی همه چیز با تو حرف می‌زند





ما هر روز میلیون‌ها پیام ریز و درشت را فقط از طریق کلمات به یکدیگر منتقل می‌کنیم. حتی طبیعت به ظاهر بی‌جان هم پیام‌هایی دارد که آن‌ها را از راه شکل، بو، رنگ، صدا و... انتقال می‌دهد. اشیاء به صدای بلند حرف می‌زنند. خیلی هم حرف می‌زنند!


صبح خیلی زود از خانه بیرون می‌روم، در ساختمان هنوز قفل است که یعنی من اولین نفری هستم که خانه را ترک می‌کند. قفل در می‌گوید: «آقای عابدی، همسایه‌ی سحرخیز طبقه‌ی بالا، امروز برای خریدن نان سنگک بیرون نرفته است»... دومین پیام را از پیکان نخودی رنگی که جلوی خانه‌ام ایستاده است می‌گیرم. پیکان مال همسایه‌ای است که ده پلاک آن‌طرف‌تر می‌نشیند و چندباری از او خواهش کرده‌ام که اینجا پارک نکند چون مجبور می‌شوم ماشین خودم را دوتا کوچه بالاتر بگذارم. همیشه می‌گوید چشم اما گوش نمی‌کند. دیروز با اخم همان خواهش را تکرار کردم و حالا نتیجه‌اش را می‌بینم. پیکان نخودی می‌گوید: «من اینجا می‌ایستم و تو هیچ غلطی نمی‌توانی بکنی»... راست می‌گوید. سرم را پائین می‌اندازم تا چشمم به چراغ‌هایش نیفتد در عوض جدول سیمانی کنار پیاده رو را نگاه می‌کنم که بلند است تا نگذارد هیچ اتومبیلی توی پیاده‌رو برود مگر جایی که به ورودی یک پارکینگ می‌رسد، آن‌وقت کوتاه می‌شود. همین جدول جلوی خانه‌ی همسایه‌ای که پارکینگ ندارد سخاوتمندانه کوتاه شده تا ایشان بتواند ماشینش را توی پیاده‌رو جلوی خانه‌اش پارک کند. جدول کوتاه سیمانی می‌گوید: «مالک خانه از کارگر نصاب جدول خواهش کرده تا رعایت حال او را بکند». نرسیده به سر کوچه با صاحب پیکان نخودی سینه به سینه می‌شوم، با هم لبخندی زورکی رد و بدل می‌کنیم. لبخند او می‌گوید: «خوب کردم، بازم میکنم!» سرم را برمی‌گردانم تا جوابش را ندهم. چشمم به یکی از ده‌ها گربه‌ای می‌افتد که در این کوچه زندگی می‌کنند و این یکی دمش را از بیخ کنده‌اند و حالا جایی که قبلاً دم بوده زائده‌ی کوچکی قد یک گوجه‌سبز دارد. گوجه‌سبز شهادت می‌دهد: «یکی از ساکنین این کوچه در تربیت بچه‌اش اهمال کرده است». با ترس و لرز از عرض خیابان اصلی می‌گذرم و به اتومبیلی که قسم خورده از روی من رد شود جا خالی می‌دهم. راننده به من اعتراض دارد، بوق می‌زند. بوق می‌گوید: «...». رو به اتومبیل که حالا خیلی دور شده فریاد می‌زنم: خودتی‌ی‌ی‌ی! در میانه‌های کوچه پنجره‌ی کوچک آپارتمانی باز است، نمی‌خواهم فضولی کنم اما مثل همیشه نگاهی به چلچراغ عظیمی که از سقف کوتاه اتاق پذیرایی آویخته شده می‌اندازم. چلچراغ عظیم می‌گوید: «صاحب این خانه‌ی هفتادمتری در آرزوی یک قصر بوده اما به یک چلچراغ بسنده کرده است». نیم ساعت زودتر از وعده‌ای که دارم جلوی دفتر می‌رسم و نمی‌دانم کدام کار بهتر است، بایستم و وقت تلف کنم یا زودتر از موقع وارد دفتر بشوم. نگاهی به خیابان اصلی می‌اندازم و نور سبزی می‌بینم که آن دورها، جایی از جداره‌ی ساختمانی ساطع است. ترکیب نور سبز با این ساعت از روز یعنی: «بشتابید برای کله پاچه»... تا شب چیزی نمی‌خورم، احساس سیری وحشتناکی گریبانم را رها نمی‌کند. بدتر از آن دچار توهم شده‌ام، خیال می‌کنم بجای اشک روی چشم‌هایم را لایه‌ای از چربی آب‌گوشت پوشانده است. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را با نصف شیشه آب‌لیمو بشویم و بقیه را خالی سر بکشم بلکه کمی سبک شوم. توی کافه می‌نشینم و رفت و آمد مردم را در خیابان تماشا می‌کنم. دو دختر جوان و خیلی چاق وارد می‌شوند و چند میز دورتر می‌نشینند. کیلوهای اضافه پیام می‌دهند: «چیپس و پنیر مقصر هستند، کله پاچه بی‌گناه است». چند دقیقه بعد گارسون با دو ظرف بزرگ چیپس و پنیر سر میزشان حاضر می‌شود.

پیاده به خانه برمی‌گردم. در تاریکی کوچه هیکل نحیف پیرمردی را می‌بینم که جلوی در خانه‌اش ایستاده است. پیرمرد دستش را برای فشاردادن دکمه زنگ بلند می‌کند اما زنگ نمی‌زند، مکث می‌کند، انگار بر چیزی تمرکز کرده باشد یا موضوع مهمی به یادش آمده باشد و در همان حال به من نگاه می‌کند و ناگهان صدای مهیبی می‌دهد... رت‌تت‌تتت‌تتت... تت!... شبیه به رگبار یک مسلسل! غافلگیر می‌شوم، از پیرمرد تردی مثل او تولید چنان صدای درشتی را انتظار نداشتم، بی‌اختیار سر جایم می‌ایستم...

با تأخیر به خانه می‌رسم و هنوز تحت تأثیر آن نگاه با طمأنینه هستم و در حیرت از آن صدای درشت. از خودم می‌پرسم که چطور پیرمرد محترمی چون او از حضور من شرم نکرد و...

جوابم را زود پیدا می‌کنم، حتی در آن صدای درشت هم پیامی ظریف نهفته بود: «گوش‌های من سنگین است، خودم که نمی‌شنوم!»


برگرفته از وبلاگ توکای مقدس

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آرایشگر









مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.

وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.


مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.


مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.



مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.


آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.


مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

شروع کار بابلاگ

سلام به همه عالم
تقریباً یک سال از زمانی که این ایده به ذهنم رسید که وبلاگی درست کنم می‌گذره
میدونید برا ما ایرانیا یکم سخته حرفا و اطلاعاتمون رو با بقیه تقسیم کنیم یا اصلا به زبونشون بیاریم
ولی در کل باز نویسی و یا شاید کپی یه سری حرفا بیشتر از همه به خود آدم کمک کنه

من از این وبلاگ شخصی برای حرف زدن با همه اطلاع‌رسانی در مورد کارها و پروژه‌هایی که در دست دارم استفاده خواهم کرد. همچنین سایر مطالب و ایده‌هایی که به ذهنم میرسه رو از همین طریق مطرح خواهم کرد. البته با توجه به اینکه این وبلاگ شخصی هم هست، شاید مطالب غیرکاری و شخصی، مرتبط و یا غیرمرتبط هم اینجا ارسال کنم.

به امید اینکه این حرکت، از مرحله سخت شروع بگذره و به بلوغ برسه...


دستهای کوچک دعا



دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:








آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم. (مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن. (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)

در یادداشت دبیر جشنواره در ابتدای کتاب نوشته شده:

"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."


شعر سیب

" حميد مصدق خرداد 1343"


*تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت