۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
برای درمان قوز چه ورزش هایی وجود دارد؟
مهره های پشتی به طور طبیعی دارای یک انحنا می باشد و قوز وقتی مطرح می شود که این انحنا بیش از حد طبیعی باشد . علل و بیماریهای مختلفی می تواند زمینه ساز آن باشد .گاه ممکن است بیماریهایی که باعث درگیری مهره ها می شود سبب تغییر درانحنای مهره ها شود . به همین دلیل لازم است معاینات لازم در مورد میزان این انحنا و نیز علل زمینه ای احتمالی توسط متخصص ارتوپدی انجام شود . درمان آن هم بستگی به نتیجه معاینات و بررسی ها خواهد داشت . برای معاینه و ارایه راهکارهای مناسب به متخصص ارتوپدی مراجعه نمایید .
تشخیص این موارد می بایست با معاینه دقیق و عکس برداری های متداول آن انجام گردد.
كمترین فشار با زمانی به ستون مهره ها وارد می شود كه وضعیت نشستن و ایستادن به حالت طبیعی نزدیك باشد.بنابراین بدون اینكه در نشستن فشار خاصی به ستون مهره ها وارد كنید سعی كنید در حالت طبیعی و با استفاده از صندلی مناسب یا مبلمان ستون مهره را در بهترین و راحت ترین حالت قرار دهید. راحتی پشت در این حالت مهم است.در صورت بر طرف نشدن ممكن است دچار انحراف ستون فقرات باشید در این حالت درمانهایی لازم است كه از آن جمله ورزشهای خاص است.در این مورد به یك متخصص ارتوپدی مراجعه كنید.
در این موارد بهترین روش، استفاده از ورزشهایی برای تقویت عضلات پشتی است:
دو استخوان كتف خود را از پشت به هم برسانید و 60 ثانیه نگه دارید و سپس رها كنید پس از رها كردن دوباره حركت را تكرار كنید.
این ورزش را روزی حداقل 15 تا 20 دقیقه انجام دهید.تغییر این وضعیت به چند ماه تمرین در انجام این ورزش دارد .
به پشت و بر روی فرش دراز بكشید ،زانو ها را خم كنید بطوری كه كف پا ها روی زمین بماند، ناحیه كمر خود را با قدرت بر روی زمین بفشارید، 30 ثانیه نگه دارید ، 30 تا 60 ثانیه استراحت كنید و دوباره این حركت را انجام دهید.این عمل را هر روز حداقل 15 دقیقه انجام دهید. پس از 1 تا 2 ماه بسته به شدت تمرین ،كاهش قوس محسوس خواهد بود. قوز كمر ناشی از نشستن نامناسب است بنابراین صحیح نشستن وتكیه زدن باید همیشه مد نظرفرد باشد .استفاده از قوز بند هم می تواند تا حدی موثر باشد .برای آشنایی با نرمش هایی برای كنترل قوز كمر با كارشناس تربیت بدنی مشاوره نمایید.
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
رازی بین دو دوست
مونترال شهر بزرگی است، اما مثل همه شهرهای بزرگ خیابانهای خیلی کوچکی دارد، مثل خیابان پرنس ادوارد که طول آن فقط چهار بلوک و بن بست است. هیچکس خیابان پرنس ادوارد را به اندازه پی یر دوپین نمیشناخت، چون پییر سی سال بود که برای اهالی این خیابان شیر میبرد. اسبی که پییر در طی پانزده سال اخیر برای حمل شیر استفاده میکرد اسب سفید رنگی بود بنام جوزف. در شهرمونترال بخصوص دربخش فرانسو نشین آن اسبها هم مثل بچهها اغلب با اسامی مقدس نامگذاری میشوند.
اوایل که اسب سفید بزرگ به شرکت شیر پرو وینکال منتقل شد اسمی نداشت. مسئولین شرکت به پییر گفتند که او میتواند از این به بعد از این اسب استفاده کند. پییر به آرامی نرمی گردن اسب را نوازش کرد و به قسمت براق سینه حیوان دستی کشید و سپس به چشمهای او نگاه کرد.
پییر میگفت: «جوزف اسب مهربانیه، اسبی نجیب و وفادار، و من میتوانم روح زیبائی را که توی چشماش میدرخشه را ببینم. اونو بخاطر نام جوزف مقدس که انسانی مهربان ، وفادار، نجیب و خوش چهره بود انتخاب میکنم.»
در طی مدت یکسال جوزف بخوبی پی یر مسیر فروش شیر را یاد گرفت. پییر لاف میزد که جوزف نیاز به دهنه و افسار نداره و او هرگز از آنها استفاده نمیکنه. هرروز صبح ساعت پنج پییر به اصطبل شرکت شیر پرووینکال میرسید. واگن شیر بار میشد و جوزف به آن بسته میشد. پییر همانطور که سوار میشد داد میزد: »هی رفیق عزیز سلام، صبح بخیر»، و جوزف سرش را بر میگرداند، و بقیه رانندگان با خنده میگفتند: «اسب به پییر لبخند میزنه.».
بعداز آن سرکارگر ژاک میگفت: «خیلی خوب پییر راه بیفت»، و پییر به جوزف میگفت: «به پیش دوست من.» و این زوج عالی به آهستگی و با غرور به سمت پائین خیابان حرکت میکرد. واگن بدون هیچگونه هدایتی از جانب پییر سه بلوک به طرف پائین خیابان سن کاترین جلو میرفت سپس به سمت راست میپیچید و پس از گذشتن از دو بلوک در طول خیابان راسلین به سمت چپ میپیجید چون آنجا خیابان پرنس ادوارد بود.
اسب جلو اولین خانه توقف میکرد ، سی ثانیهای به پییر اجازه میداد تا پیاده شده و یک بطر شیر جلوی در قرار بدهد. بعد از آن دوباره ادامه میداد، دو منزل را رد میکرد و جلوی سومین منزل توقف میکرد. جوزف بهمین صورت در طول خیابان به سمت پائین ادامه میداد و بعد از آن بدون آن که از جانب پییر هدایت شود، دور میزد و از سمت دیگر خیابان و در امتداد طولی آن بر میگشت. بله جوزف اسب با هوشی بود. توی اصطبل پییر در مورد مهارت جوزف داد سخن میداد. «من هیچوقت دهنهی جوزف را نمیکشم، اون میدونه کجا بایسته. بله اگر جوزف واگن را بکشه، حتی یه آدم کور هم میتونه این مسیر را طى کنه.»
سالها از پس هم گذشت، پییر و جوزف هر دو با هم پیر شدند. -البته یواش یواش و نه به یکباره- سبیل پر پشت پییر کاملا سفید شده بود و زانوهای جوزف بخوبی بالا نمیآمد و دیگر مثل سابق با گردن افراشته راه نمیرفت. ژاک سرکارگر اصطبل هرگز متوجه پیر شدن آنها نشد. تا زمانیکه یک روز پییر را دید که عصای سنگینی را با خودش حمل میکرد. ژاک با خنده گفت:«هی، پییر نکنه نقرس گرفتی؟»
پی یر با تردید گفت: «ممکنه. اما آدمی که پیر میشه، پاهاش خسته میشه.»
ژاک گفت: «تو باید به اسب یاد بدی که بجای تو شیر را جلوی خانهها ببره، جوزف همه کاری انجام میده.»
پییر تمام اعضای چهل خانوادهای را که در خیابان پرنس ادوارد زندگی میکردند، میشناخت. آشپزها میدانستند که پییر خواندن و نوشتن بلد نیست. بهمین جهت وقتیکه یک کوارت شیر اضافی میخواستند بجای آنکه طبق سنت معمول یادداشتی توی بطری خالی بگذارند با شنیدن صدای چرخهای واگن شیر بر روی سنگفرش خیابان فریاد میزدند: «پییر، فردا صبح یک کوارت (پیمانه ای در حدود یک لیتر) اضافی شیر بیار.» و پییر بشوخی جواب می داد: «حتما امشب برای شام مهمان دارید.»
ژاک این چیزها را توی دفترچه کوچکی که همیشه همراه داشت یادداشت مىکرد. پییر حافظه خیلی خوبی داشت. وقتیکه به اصطبل بر میگشت همیشه یادش بود که به ژاک بگوید خانواده پاکواین یک کوارت اضافی شیر بردند و یاخانواده لمواین یک پینت (پیمانه ای در حدود یک لیتر) خامه خریدند.
بیشتر گاریچیها میبایستی خودشان حسابهای هفتگیاشان را بررسی و پول جمعآوری کنند، اما بخاطر اینکه ژاک پییر را دوست داشت همیشه او را از این کار معاف میکرد. تنها کارى که پییر می بایستی انجام بدهد، آن بود که ساعت پنج صبح به محل اصطبل رسیده به سمت واگن شیر که در نقطه اى از پیاده رو پارک شده بود رفته و سپس شیرها را به مشتریها تحویل بدهد. پس از دو ساعت او بر می گشت و در حالیکه بسختی از جایش بلند می شد باشوخی با ژاک خدا حافظی می کرد و لنگ لنگان و آهسته به سمت پائین خیابان می رفت.
یک روز صبح رئیس شرکت توزیع شیر پرو وینکال صبح زود برای بررسی چگونگی تحویل شیر به آنجا آمد. ژاک با انگشت پی یر را به او نشان داد و گفت: "نگاه کنید او چطور با اسبش حرف میزند. اسب را میبینید چطور به او گوش میدهد و سرش را به طرف او بر میگرداند؟ نگاههای اسب را میبینید؟ من فکر میکنم آن دو رازی با هم دارند. من بیشتر مواقع این موضوع را میبینم. بنظرم میرسد هر دوی آنها وقتیکه دارند اینجا را ترک میکنند به ما میخندند. پی یر مرد خوبیه آقای رئیس، اما پیر و از کار افتاده شده"، و سپس به سرعت اضافه کرد: "از نظر شما اشکالی نداره پیشنهاد کنم بازنشسته بشه و یه مختصرحقوق بازنشستگی بگیره؟»
رئیس با خنده گفت: "البته که اشکالی نداره" و گفت: "من سابقه اونو میدونم، اون سی ساله که این مسیر رفته و آمده و حتی یکبار هم گله و شکایتی نکرده. بهش بگو وقتشه که استراحت کنه. حقوقش هم تمام و کمال پرداخت خواهد شد."
اما پی یر باز نشستگی را نپذیرفت. از تصور اینکه یک روز نتواند جوزف را ببیند بیمناک بود. بهمین جهت به ژاک گفت: "ما هر دو پیریم، بگذار با هم از گردونه خارج بشیم. وقتیکه جوزف آمادگى بازنشسته شدن را داشت من هم دست از کار میکشم.
ژاک که مرد مهربانی بود بخوبی این موضوع را درک کرد. چیزهایی درمورد پی یر و جوزف وجود داشت که هر آدمی را وادار میکرد که با مهربانی و دلسوزی به آنها لبخند بزند. گویی آن دو نیرویی پنهان از یکدیگر میگرفتند. وقتیکه پی یر بر روى صندلىش م نشست و جوزف به واگن بسته میشد هیچکدام مسن بنظر نمیرسیدند، اما پس از آن که کار آنها تمام میشد و پى یر لنگ لنگان طول خیابان را طی میکرد واقعا پیر بنظر میرسید و اسب هم در حالیکه سرش پائین افتاده بود خسته و فرسوده به سمت اصطبلش میرفت.
یک روز صبح ژاک خبرهای بدی برای پی یر آورد. صبح خیلی سردی بود که پی یر به آنجا رسید، هوا هنوز تاریک بود. هوای آن روز صبح مثل شرابی یخزده بود و برفی که شب پیش باریده بود همچون میلیونها قطعه الماس که بر رویهم انباشته شده باشند میدرخشید.
ژاک گفت: "پی یر اسبت جوزف امروز صبح بیدار نشد. اون خیلی پیر شده بود. میدونی بیست و پنج سالش بود، این یعنی هفتاد و پنج سال برای آدمها.
پی یر بآهستگی گفت: "بله من هفتاد و پنج سالمه و دیگه نمیتونم جوزف را ببینم."
ژاک با لحنی آرام گفت: "البته که میتونی. اون توی اصطبلشه. خیلی آروم بنظر میرسه، برو اونو ببین."
پى یر یک قدم جلو رفت، سپس برگشت. " نه...نه. تو نمیدونی ژاک".
ژاک دستی به شانه پی یر زد. "ما یه اسب دیگه برات پیدا میکنیم، اسبی بخوبی جوزف. بله در عرض یکماه تو به اون اسب یاد میدی که مسیر تردد تو را بهمان خوبى که جوزف میشناخت بره. ما"…
نگاه پی یر او را متوقف کرد. سالها بود که پی یر کلاه سنگین و بزرگی بر سر داشت که لبه آن روی چشم هاى او قرار می گرفت و از سرمای گزنده صبح محافظت میکرد. حالا ژاک به چشمان پی یر نگاه میکرد، چیزی را که میدید او را وحشتزده میکرد. او در چشمهای پی یر نگاه مرده و بی فروغی را میدید. چشمهای پی یر اندوهی را که در دل و جان او وجود داشت، منعکس میکرد. بنظر میرسید که دل و جان او مرده است.
ژاک گفت: "پی یر امروز را استراحت کن." اما پی یر حالا داشت لنگ لنگان به سمت پائین خیابان میرفت. اگر کسی به او نزدیک میشد، می توانست قطرات اشکی را که از گون های او سرازیر بود را ببیند. و صدای خفه و گرفته نفس هایش را بشنود. پی یر قدم به خیابان گذشت. بوق اخطار کامیون بزرگی که بسرعت داشت جلو م آمد، و سپس صدای جیغ ترمزهای آن شنیده شد. اما از قرار معلوم پی یر چیزی را نشنیده بود.
راننده آمبولانسی که پنج دقیقه بعد به آنجا رسید گفت که او مرده. او بلافاصله کشته شده بود.
ژاک و چند تایی از گاریچیهایی که به آنجا رسیدند، به پیکر بیجان پی یر چشم دوختند.
راننده کامپون گفت: "کاری از من ساخته نبود، او درست به سمت کامیون من میاومد. طوری راه میرفت که انگار نابیناست و چشمهایش جایی را نمیبینه".
دکتر آمبولانس گفت: "نابینا؟ البته که نابینا بوده. مردمک چشمهایش را ببین. این مرد پنج سالی هست که نابینا بوده". دکتر رو به ژاک کرد و گفت: گفتید که این مرد برای شما کار میکرده، نمیدانستید که او نابیناست؟
ژاک به آرامی گفت: نه... نه... هیچکدوم از ماخبر نداشتیم شاید یکی از دوستانش که اسمش جوزفه از اینموضوع اطلاع داشته. من فکر میکنم اینموضوع یک راز بوده، رازی بین دو دوست."
نويسنده: کوانتین رینولدز
برگردان: عبدالرضا الواری
منبع: نشريه ادبی جن و پری
اشتراک در:
پستها (Atom)