وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
آیینه تمام نمای مردم ما
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
برای درمان قوز چه ورزش هایی وجود دارد؟
مهره های پشتی به طور طبیعی دارای یک انحنا می باشد و قوز وقتی مطرح می شود که این انحنا بیش از حد طبیعی باشد . علل و بیماریهای مختلفی می تواند زمینه ساز آن باشد .گاه ممکن است بیماریهایی که باعث درگیری مهره ها می شود سبب تغییر درانحنای مهره ها شود . به همین دلیل لازم است معاینات لازم در مورد میزان این انحنا و نیز علل زمینه ای احتمالی توسط متخصص ارتوپدی انجام شود . درمان آن هم بستگی به نتیجه معاینات و بررسی ها خواهد داشت . برای معاینه و ارایه راهکارهای مناسب به متخصص ارتوپدی مراجعه نمایید .
تشخیص این موارد می بایست با معاینه دقیق و عکس برداری های متداول آن انجام گردد.
كمترین فشار با زمانی به ستون مهره ها وارد می شود كه وضعیت نشستن و ایستادن به حالت طبیعی نزدیك باشد.بنابراین بدون اینكه در نشستن فشار خاصی به ستون مهره ها وارد كنید سعی كنید در حالت طبیعی و با استفاده از صندلی مناسب یا مبلمان ستون مهره را در بهترین و راحت ترین حالت قرار دهید. راحتی پشت در این حالت مهم است.در صورت بر طرف نشدن ممكن است دچار انحراف ستون فقرات باشید در این حالت درمانهایی لازم است كه از آن جمله ورزشهای خاص است.در این مورد به یك متخصص ارتوپدی مراجعه كنید.
در این موارد بهترین روش، استفاده از ورزشهایی برای تقویت عضلات پشتی است:
دو استخوان كتف خود را از پشت به هم برسانید و 60 ثانیه نگه دارید و سپس رها كنید پس از رها كردن دوباره حركت را تكرار كنید.
این ورزش را روزی حداقل 15 تا 20 دقیقه انجام دهید.تغییر این وضعیت به چند ماه تمرین در انجام این ورزش دارد .
به پشت و بر روی فرش دراز بكشید ،زانو ها را خم كنید بطوری كه كف پا ها روی زمین بماند، ناحیه كمر خود را با قدرت بر روی زمین بفشارید، 30 ثانیه نگه دارید ، 30 تا 60 ثانیه استراحت كنید و دوباره این حركت را انجام دهید.این عمل را هر روز حداقل 15 دقیقه انجام دهید. پس از 1 تا 2 ماه بسته به شدت تمرین ،كاهش قوس محسوس خواهد بود. قوز كمر ناشی از نشستن نامناسب است بنابراین صحیح نشستن وتكیه زدن باید همیشه مد نظرفرد باشد .استفاده از قوز بند هم می تواند تا حدی موثر باشد .برای آشنایی با نرمش هایی برای كنترل قوز كمر با كارشناس تربیت بدنی مشاوره نمایید.
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
رازی بین دو دوست
مونترال شهر بزرگی است، اما مثل همه شهرهای بزرگ خیابانهای خیلی کوچکی دارد، مثل خیابان پرنس ادوارد که طول آن فقط چهار بلوک و بن بست است. هیچکس خیابان پرنس ادوارد را به اندازه پی یر دوپین نمیشناخت، چون پییر سی سال بود که برای اهالی این خیابان شیر میبرد. اسبی که پییر در طی پانزده سال اخیر برای حمل شیر استفاده میکرد اسب سفید رنگی بود بنام جوزف. در شهرمونترال بخصوص دربخش فرانسو نشین آن اسبها هم مثل بچهها اغلب با اسامی مقدس نامگذاری میشوند.
اوایل که اسب سفید بزرگ به شرکت شیر پرو وینکال منتقل شد اسمی نداشت. مسئولین شرکت به پییر گفتند که او میتواند از این به بعد از این اسب استفاده کند. پییر به آرامی نرمی گردن اسب را نوازش کرد و به قسمت براق سینه حیوان دستی کشید و سپس به چشمهای او نگاه کرد.
پییر میگفت: «جوزف اسب مهربانیه، اسبی نجیب و وفادار، و من میتوانم روح زیبائی را که توی چشماش میدرخشه را ببینم. اونو بخاطر نام جوزف مقدس که انسانی مهربان ، وفادار، نجیب و خوش چهره بود انتخاب میکنم.»
در طی مدت یکسال جوزف بخوبی پی یر مسیر فروش شیر را یاد گرفت. پییر لاف میزد که جوزف نیاز به دهنه و افسار نداره و او هرگز از آنها استفاده نمیکنه. هرروز صبح ساعت پنج پییر به اصطبل شرکت شیر پرووینکال میرسید. واگن شیر بار میشد و جوزف به آن بسته میشد. پییر همانطور که سوار میشد داد میزد: »هی رفیق عزیز سلام، صبح بخیر»، و جوزف سرش را بر میگرداند، و بقیه رانندگان با خنده میگفتند: «اسب به پییر لبخند میزنه.».
بعداز آن سرکارگر ژاک میگفت: «خیلی خوب پییر راه بیفت»، و پییر به جوزف میگفت: «به پیش دوست من.» و این زوج عالی به آهستگی و با غرور به سمت پائین خیابان حرکت میکرد. واگن بدون هیچگونه هدایتی از جانب پییر سه بلوک به طرف پائین خیابان سن کاترین جلو میرفت سپس به سمت راست میپیچید و پس از گذشتن از دو بلوک در طول خیابان راسلین به سمت چپ میپیجید چون آنجا خیابان پرنس ادوارد بود.
اسب جلو اولین خانه توقف میکرد ، سی ثانیهای به پییر اجازه میداد تا پیاده شده و یک بطر شیر جلوی در قرار بدهد. بعد از آن دوباره ادامه میداد، دو منزل را رد میکرد و جلوی سومین منزل توقف میکرد. جوزف بهمین صورت در طول خیابان به سمت پائین ادامه میداد و بعد از آن بدون آن که از جانب پییر هدایت شود، دور میزد و از سمت دیگر خیابان و در امتداد طولی آن بر میگشت. بله جوزف اسب با هوشی بود. توی اصطبل پییر در مورد مهارت جوزف داد سخن میداد. «من هیچوقت دهنهی جوزف را نمیکشم، اون میدونه کجا بایسته. بله اگر جوزف واگن را بکشه، حتی یه آدم کور هم میتونه این مسیر را طى کنه.»
سالها از پس هم گذشت، پییر و جوزف هر دو با هم پیر شدند. -البته یواش یواش و نه به یکباره- سبیل پر پشت پییر کاملا سفید شده بود و زانوهای جوزف بخوبی بالا نمیآمد و دیگر مثل سابق با گردن افراشته راه نمیرفت. ژاک سرکارگر اصطبل هرگز متوجه پیر شدن آنها نشد. تا زمانیکه یک روز پییر را دید که عصای سنگینی را با خودش حمل میکرد. ژاک با خنده گفت:«هی، پییر نکنه نقرس گرفتی؟»
پی یر با تردید گفت: «ممکنه. اما آدمی که پیر میشه، پاهاش خسته میشه.»
ژاک گفت: «تو باید به اسب یاد بدی که بجای تو شیر را جلوی خانهها ببره، جوزف همه کاری انجام میده.»
پییر تمام اعضای چهل خانوادهای را که در خیابان پرنس ادوارد زندگی میکردند، میشناخت. آشپزها میدانستند که پییر خواندن و نوشتن بلد نیست. بهمین جهت وقتیکه یک کوارت شیر اضافی میخواستند بجای آنکه طبق سنت معمول یادداشتی توی بطری خالی بگذارند با شنیدن صدای چرخهای واگن شیر بر روی سنگفرش خیابان فریاد میزدند: «پییر، فردا صبح یک کوارت (پیمانه ای در حدود یک لیتر) اضافی شیر بیار.» و پییر بشوخی جواب می داد: «حتما امشب برای شام مهمان دارید.»
ژاک این چیزها را توی دفترچه کوچکی که همیشه همراه داشت یادداشت مىکرد. پییر حافظه خیلی خوبی داشت. وقتیکه به اصطبل بر میگشت همیشه یادش بود که به ژاک بگوید خانواده پاکواین یک کوارت اضافی شیر بردند و یاخانواده لمواین یک پینت (پیمانه ای در حدود یک لیتر) خامه خریدند.
بیشتر گاریچیها میبایستی خودشان حسابهای هفتگیاشان را بررسی و پول جمعآوری کنند، اما بخاطر اینکه ژاک پییر را دوست داشت همیشه او را از این کار معاف میکرد. تنها کارى که پییر می بایستی انجام بدهد، آن بود که ساعت پنج صبح به محل اصطبل رسیده به سمت واگن شیر که در نقطه اى از پیاده رو پارک شده بود رفته و سپس شیرها را به مشتریها تحویل بدهد. پس از دو ساعت او بر می گشت و در حالیکه بسختی از جایش بلند می شد باشوخی با ژاک خدا حافظی می کرد و لنگ لنگان و آهسته به سمت پائین خیابان می رفت.
یک روز صبح رئیس شرکت توزیع شیر پرو وینکال صبح زود برای بررسی چگونگی تحویل شیر به آنجا آمد. ژاک با انگشت پی یر را به او نشان داد و گفت: "نگاه کنید او چطور با اسبش حرف میزند. اسب را میبینید چطور به او گوش میدهد و سرش را به طرف او بر میگرداند؟ نگاههای اسب را میبینید؟ من فکر میکنم آن دو رازی با هم دارند. من بیشتر مواقع این موضوع را میبینم. بنظرم میرسد هر دوی آنها وقتیکه دارند اینجا را ترک میکنند به ما میخندند. پی یر مرد خوبیه آقای رئیس، اما پیر و از کار افتاده شده"، و سپس به سرعت اضافه کرد: "از نظر شما اشکالی نداره پیشنهاد کنم بازنشسته بشه و یه مختصرحقوق بازنشستگی بگیره؟»
رئیس با خنده گفت: "البته که اشکالی نداره" و گفت: "من سابقه اونو میدونم، اون سی ساله که این مسیر رفته و آمده و حتی یکبار هم گله و شکایتی نکرده. بهش بگو وقتشه که استراحت کنه. حقوقش هم تمام و کمال پرداخت خواهد شد."
اما پی یر باز نشستگی را نپذیرفت. از تصور اینکه یک روز نتواند جوزف را ببیند بیمناک بود. بهمین جهت به ژاک گفت: "ما هر دو پیریم، بگذار با هم از گردونه خارج بشیم. وقتیکه جوزف آمادگى بازنشسته شدن را داشت من هم دست از کار میکشم.
ژاک که مرد مهربانی بود بخوبی این موضوع را درک کرد. چیزهایی درمورد پی یر و جوزف وجود داشت که هر آدمی را وادار میکرد که با مهربانی و دلسوزی به آنها لبخند بزند. گویی آن دو نیرویی پنهان از یکدیگر میگرفتند. وقتیکه پی یر بر روى صندلىش م نشست و جوزف به واگن بسته میشد هیچکدام مسن بنظر نمیرسیدند، اما پس از آن که کار آنها تمام میشد و پى یر لنگ لنگان طول خیابان را طی میکرد واقعا پیر بنظر میرسید و اسب هم در حالیکه سرش پائین افتاده بود خسته و فرسوده به سمت اصطبلش میرفت.
یک روز صبح ژاک خبرهای بدی برای پی یر آورد. صبح خیلی سردی بود که پی یر به آنجا رسید، هوا هنوز تاریک بود. هوای آن روز صبح مثل شرابی یخزده بود و برفی که شب پیش باریده بود همچون میلیونها قطعه الماس که بر رویهم انباشته شده باشند میدرخشید.
ژاک گفت: "پی یر اسبت جوزف امروز صبح بیدار نشد. اون خیلی پیر شده بود. میدونی بیست و پنج سالش بود، این یعنی هفتاد و پنج سال برای آدمها.
پی یر بآهستگی گفت: "بله من هفتاد و پنج سالمه و دیگه نمیتونم جوزف را ببینم."
ژاک با لحنی آرام گفت: "البته که میتونی. اون توی اصطبلشه. خیلی آروم بنظر میرسه، برو اونو ببین."
پى یر یک قدم جلو رفت، سپس برگشت. " نه...نه. تو نمیدونی ژاک".
ژاک دستی به شانه پی یر زد. "ما یه اسب دیگه برات پیدا میکنیم، اسبی بخوبی جوزف. بله در عرض یکماه تو به اون اسب یاد میدی که مسیر تردد تو را بهمان خوبى که جوزف میشناخت بره. ما"…
نگاه پی یر او را متوقف کرد. سالها بود که پی یر کلاه سنگین و بزرگی بر سر داشت که لبه آن روی چشم هاى او قرار می گرفت و از سرمای گزنده صبح محافظت میکرد. حالا ژاک به چشمان پی یر نگاه میکرد، چیزی را که میدید او را وحشتزده میکرد. او در چشمهای پی یر نگاه مرده و بی فروغی را میدید. چشمهای پی یر اندوهی را که در دل و جان او وجود داشت، منعکس میکرد. بنظر میرسید که دل و جان او مرده است.
ژاک گفت: "پی یر امروز را استراحت کن." اما پی یر حالا داشت لنگ لنگان به سمت پائین خیابان میرفت. اگر کسی به او نزدیک میشد، می توانست قطرات اشکی را که از گون های او سرازیر بود را ببیند. و صدای خفه و گرفته نفس هایش را بشنود. پی یر قدم به خیابان گذشت. بوق اخطار کامیون بزرگی که بسرعت داشت جلو م آمد، و سپس صدای جیغ ترمزهای آن شنیده شد. اما از قرار معلوم پی یر چیزی را نشنیده بود.
راننده آمبولانسی که پنج دقیقه بعد به آنجا رسید گفت که او مرده. او بلافاصله کشته شده بود.
ژاک و چند تایی از گاریچیهایی که به آنجا رسیدند، به پیکر بیجان پی یر چشم دوختند.
راننده کامپون گفت: "کاری از من ساخته نبود، او درست به سمت کامیون من میاومد. طوری راه میرفت که انگار نابیناست و چشمهایش جایی را نمیبینه".
دکتر آمبولانس گفت: "نابینا؟ البته که نابینا بوده. مردمک چشمهایش را ببین. این مرد پنج سالی هست که نابینا بوده". دکتر رو به ژاک کرد و گفت: گفتید که این مرد برای شما کار میکرده، نمیدانستید که او نابیناست؟
ژاک به آرامی گفت: نه... نه... هیچکدوم از ماخبر نداشتیم شاید یکی از دوستانش که اسمش جوزفه از اینموضوع اطلاع داشته. من فکر میکنم اینموضوع یک راز بوده، رازی بین دو دوست."
نويسنده: کوانتین رینولدز
برگردان: عبدالرضا الواری
منبع: نشريه ادبی جن و پری
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
لباس
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
تا شقایق
……………. کوههايي چه بلند !
…………………………در گلستانه چه بوي علفي ميآمد !
من در اين آبادي، پي چيزي ميگشتم ،
……………………………….پي خوابي شايد،
…………………………………………�€ ¦.پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
پشت تبريزيها
…………..غفلت پاكي بود، كه صدايم ميزد .
پاي نيزاري ماندم، باد ميآمد، گوش دادم ،
………………………………..چه كسي با من، حرف ميزد ؟
…………………………………………�€ �………….سوسماري لغزيد
…………………………………………�€ �…………………….راه افتادم .
……………….يونجه زاري سر راه،
………………………………بعد جاليز خيار، بوتههاي گل رنگ
…………………………………………�€ �………..و فراموشي خاك
…………………………………..*****
لب آبي
…..گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب :
من چه سبزم امروز
………………و چه اندازه تنم هشيار است !
……………………………نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
چه كسي پشت درختان است !
…………………….هيچ! ميچرد گاوي در كرد .
ظهر تابستان است .
………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است .
…………………………………………..سايه هايي بي لك ،
…………………………..گوشهاي روشن و پاك
…………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست .
زندگي خالي نيست :
………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
………………………………………..آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
……………………….و چنان بيتابم، كه دلم مي خواهد
……………………………………..بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا ميخواند .
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
فقر
فقر همه جا سر می كشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ،چیزی را « نداشتن » است ، ولی آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتاب های فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، كه روزنامه های برگشتی را خرد می كند ......
فقر ، كتیبه سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر ، همه جا سر می كشد ........
فقر ، شب را« بی غذا » سر كردن نیست ..
فقر ، روز را « بی اندیشه» سر كردن است ..
دکتر شریعتی
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
مقایسه
|
پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود
ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرارداشت که بالا رفتن از درخت
نیز باید در زمره آموزشهای مدرسه قرار بگیرد
شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود
و بعد قرار شد که همه حیوانات درسها را یاد بگیرند
خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت, اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود
مرتب از پشت به زمین می خورد
دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط ها مغزش آسیب دید و
قدرت دویدن را هم از دست داد
حالا به جای نمره بیست, نمره ده می گرفت
و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی رفت
پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می رسید
نمره خوبی نمی گرفت
مرتب صفر می گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و
برگ درختها هم برایش سخت بود
جالب اینجا ست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که
می توانست درسهای مدرسه
را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود
اما مسئولین مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می خوانند.
عده ای هستند که همیشه کوشیده اند یک الگوی مشخص بر مردم تحمیل کنند
آنان ماشین می خواهند نه انسان
آنها می خواهند خداوند انسانها را همانطور بسازد که شرکت (( فورد ))اتومبیل می سازد :
روی خط تولید
ولی خداوند انسانها را روی خط تولید خلق نمی کند
او هر فردی را منحصر به فرد می آفریند
از باغی می گذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری
مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است، ناگهان تو خیلی کوچک هستی
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می بری،
ابداٌ مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟
بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی
و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند
ولی هیچکدام از عقده ی حقارت رنج نمی برند
من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقده ی حقارت یا
از عقده ی خودبزرگ بینی در رنج باشد
حتی بلند ترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمی برد، زیرا مقایسه وجود ندارد
انسان مقایسه را خلق می کند،
زیرا برای عده ای نفس فقط وقتی ممکن هست که پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.
ولی آنوقت دو نتیجه وجود دارد: گاهی احساس برتر بودن می کنی و گاهی احساس کهتربودن
و امکان احساس کهتری بیش از احساس برتری است،
زیرا میلیون ها انسان وجود دارند
کسی از تو زیباتر است، کسی ازتو بلندقد تر است،
کسی از تو قوی تر است، کسی به نظر هوشمندتر از تو می رسد
کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،
کسی موفق تر است، کسی مشهورتر است،
کسی چنان است و دیگری چنین است.
اگر به مقایسه ادامه بدهی، میلیون ها انسان.....
عقده ی حقارت بزرگی گردآوری می کنی.
ولی این ها واقعاٌ وجود ندارد، مخلوق خودت است
زندگي شگفت انگيز است
فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
كوچك باش و عاشق ...
كه عشق می داند
آئین بزرگ كردنت را ...
بگذارعشق خاصیت تو باشد
نه رابطه خاص تو باکسی
فرقى نمي كند
گودال آب كوچكى باشى
يا درياى بيكران
زلال و پاک كه باشى
تصویر آسمان در توست
چرا که مردم آنچه را که گفته ای فراموش خواهند کرد
آنان آنچه را که انجام داده ای به فراموشی خواهند سپرد
اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند
دوست داشتن دلیل نمی خواهد
ولی نمی دانم چرا
خیلی ها
و حتی خیلی های دیگر
می گویند
این روز ها
دوست داشتن
دلیل می خواهد
و پشت یک سلام و لبخندی ساده
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
و دنبال گودالی از تعفن می گردند
دیشب
که بغض کرده بودم
باز هم به خودم قول دادم
من سلام می گویم
و لبخند می زنم
و قسم می خورم
و می دانم
عشق همین است
به همین ساد گی
بارالها
برای همسایه ای که نان مرا ربودنان
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی
برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق
از درگاهت آرزو دارم
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
ما که مشاوره نخواستیم
چند رستوران گرانقيمت را رد كرد تا به رستوراني رسيد كه روي در آن نوشته شده بود :" ناهار همراه نوشيدني فقط يك دلار"، جاني معطل نكرد و داخل رستوران شد و يك پرس اسپاگتي و يك نوشابه برداشت و سر ميز نشست.
گارسون برايش دو نوع سوپ، سالاد، سيب زميني سرخ كرده، نوشابه اضافه، بستني و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جاني توجهي نكرد كه گفت:" ولي من اين غذاها رو سفارش ندادم."
گارسون كه رفت جاني شانه اي بالا انداخت و گفت:" خودشان مي فهمند كه من نخوردم!"
اما جاني موقعي فهميد كه اين شيوه آن رستوران براي كلاهبرداري است كه رفت جلو صندوق و متصدي رستوران پول همه غذاها رو حساب كرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جاني معترض شد " ولي من هيچكدومو نخوردم!" و مرد پاسخ داد " ما آورديم مي خواستين بخورين!"
جاني كه خودش ختم زرنگهاي روزگار بود، سري تكان داد و يك سكه 10 سنتي روي پيشخوان گذاشت و وقتي متصدي اعتراض كرد گفت:" من مشاوري هستم كه بابت يك ساعت مشاوره 15 دلار مي گيرم."
متصدي گفت :" ولي ما كه مشاوره نخواستيم؟!" و جاني پاسخ داد :"من كه اينجا بودم مي خواستين مشاوره بگيرين!"
و سپس به آرامي از آنجا خارج شد
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
بی كران درون انسان
ازدواجش، در حالی كه هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشتركش طلوع نكرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترك می كند. این سفر سالیان
سال به درازا می كشد و زمانی كه به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی كه
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشكارا حس می كند كه او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا كه از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او میپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم كه تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان كسی كه حقیقت را
با تمام وجودش لمس كرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را كه دنبالش بودی در همین جا و در
كنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تكاپو این نكته را فهمیدم كه
جز بی كران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
كاملا عریان و آشكار در كنار ماست
آن قدر نزدیك
كه حتی كلمه نزدیك هم نمی تواند واژه درستی
باشد!
چرا كه حتی در نزدیكی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
پول را به دربان هر فاحشه خانه ای كه ميدانی بده - -
''من اين بيت معروف مرشد حافظ كه ميگويد : > به مي سجاده رنگين كن , گرت پير مغان گويد < را خوانده ام ولي مشكل دارم . ''
باقی الله گفت : '' مدتی از پيش من برو و من موضوع را برايت روشن خواهم كرد . ''
پس از مدت زمانی مريد نامه ای از پير دريافت كرد كه ميگفت :
'' تمام پولی را كه داري بردار و به دربان هر فاحشه خانه ای كه ميدانی بده . ''
مريد گيج شده بود و براي مدتی فكر كرد كه اين مرشد بايد قلابی باشد .
پس از اين كه چند روزی با خودش كشتی گرفت, به نزديك ترين فاحشه خانه رفت و تمام پولی را كه داشت به دربان آنجا داد .
دربان گفت :
'' براي چنين پولی, من بايد قشنگ ترين جواهر مجموعه خودمان را به تو تقديم كنم . ''
وقتي مرد وارد اتاق شد , زنی كه در آن جا بود گفت :
'' من دوشيزه هستم. مرا با فريب به اين خانه آورده اند و مرا با زور و تهديد در اين جا نگه داشته اند. اگر حس عدالت خواهي تو از دليلی كه برايش به اين جا آمده ای , قوی تر است ; به من كمك كن تا فرار كنم . ''
آن وقت مريد معنای شعر حافظ را درك كرد :
> به می سجاده رنگين كن, گرت پير مغان گويد <
برگرفته از كتاب راز
۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
نقره
در Malachiآیه 3:3 آمده است: « او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست » این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود.. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد. زن لحظهای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.» اگر امروز داغی آتش را احساس میکنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند |