۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

سرابی بنام عصر ارتباطات

ما معتقدیم که " عصرِ ارتباطات " نام ِ دروغینی بیش نیست . مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را " سپیده " مینامند و پسرهای کچل خود را " زلف علی " و سندرمِ داون دارهای خود را " فهیم و فهمیه " میخوانند ، سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را " عصر ِ ارتباطات " مینامند!
این عصر ، عصر ِ " تنهایی و در خود فرو رفتن " است ! اینکه در جیب ِ همه ، از سوپور ِ 80 ساله ء محله ء ما تا بچه های 5 ساله ء مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است ، دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست . تلفن ِ همراه ، خیانت به بشریت بود! هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ، به تو زنگ نمیزند و نمیپرسد " حالت خوب است ؟ " ، هیچ کس تو را به نوشیدن ِ قهوه های بیمزه ء کافه عکس و یا خوردن کیک های خوشمزه ء کافه فرانسه و یا حرف زدن در کافه سیاه و سپید با آن مدیر ِ بد اخلاقش دعوت نمیکند! هیچ کس نمیگوید بیا با هم برویم جاده چالوس و کباب و ماهی ِ قزل آلا بخوریم .هیچ کس تو را به پیاده ء روی یک عصر ِ بهاری دعوت نمیکند. هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمیشود. اما وقتی گرفتاری ، زنگ میزنند " فلان روز وقت داری فلان کار را برای من بکنی؟ " . سهم ِ ما از ارتباطات ،گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است . ما خودمان را عرض میکنیم . ما هم مثل ِ همه ء زن ها به " ه دو چشم " سفارش ِ خرید میدهیم. چند روز پیشترها ، صبح که بیدار شدم دیدم تمام ِ پنجره های خانه را باز کرده ! و کارگران ِ محترم ِ خانه ِ دیوار به دیوارمان به امرِ خطیر ِ تخریب ِ منزل جهت برپایی بنایی 10 طبقه مشغول بودند و من از خاکی که در حلقم رفته بود ، بیدار شدم به واقع!
انقدر عصبانی بودم که ترجیح دادم نه من صدای او را بشنوم و نه او صدای من را! پیامکی (!) بلند بالا حاوی مقادیر ِ زیادی مرحمت و محبت و لطف برایش فرستادم! اما جوابش مرا به فکر برد! " بعد از 8 ماه اس ام اس دادی ! اونم این ؟ " و فکر کردم واقعا 8 ماه است که هیچ" دوستت دارم"ی برایش نفرستاده ام. خب لابد 8 ماه است دوستش ندارم! فکر کردم یعنی 8 ماه است که هیچ " زود تر بیا. دلم تنگ شده " ای برایش نفرستاده ام. و دیدم خب لابد دوست نداشته ام زودتر بیاید و خب حتما دلم برایش تنگ نشده است!
عصر ِ ارتباطات فریب است . ما وسایل ِ ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که " کدوم گوری هستی ؟ " و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند " کجایی؟ چرا دیر کردی؟ " و شوهرها زنگ بزنند که " به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس " و فرزندها به پدرهایشان بگویند" سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن 10 هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر! "
ما هی هر روز تنها تر شدیم . هی هر روز منزوی تر شدیم. هی هر روز مجازی تر شدیم. ما در دنیای مجاز غرق شدیم ! ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که میخواهیم از خانه بیرون برویم ، چراغ ِ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ِ " گپ زدن " با آنها برویم و وقتی " گپ " ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کی بورد حرف زده ایم!
این گونه است که وب کم ها زیاد میشود و اِسکایپ و اوووو ! (همین است دیگر؟ ) همه گیر تر میشوند و اینگونه است که ما مجازا عاشق ِ " ع " میشویم و "ع " مجازا عاشق ِ " الف " و " واو" میشود و آنها مجازا عاشق ِ دیگرانی که خود مجازا عاشق ِ دیگران ترند!
اینگونه است که ما دلمان نمیخواهد از پشت ِ صفحه بلند شویم مبادا " ع " بیاید و برود و ما نبینیمش! اینگونه است که هی آدم ها تنها تر میشوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم و فقط سه باری مجازا گپ زده ایم.
اینگونه است که نیمه شب میفهمیم پدرمان یک سفر ِ ده روزه به فرنگ دارند و ما نمیدانستیم ، ولی میدانیم ِ دختر ِ فلان دوست ِ ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را فشار دهی " آی لاو یو " میگوید! و پسر ِ فلان بلاگر تازگی ها نقاشی میکند و عکس نقاشی اش را هم دیده ایم ، اما لباس ِ عروسی ِ همسر برادرمان را ندیده ایم !
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد . چون صغری خانم دارد به مایکل وب کم میدهد و برای او استریپ تیز! میکند و کبری خانم دارد از فلان سایت ِ خانه داری دستور ِ تهیه ِ دسری که هفته ء پیش در "بفرمایید شام" خیلی مورد استقبال واقع شد را میخواند !
اینگونه است که مردها درمحل ِ کارشان با زنان ِ خانه دار ِ بیکاری که از تنهایی مینالند چت میکنند و آنها را دلداری میدهند و میگویند زندگی همین است دیگر ! و زن هایشان در خانه با مردهای دیگری و از تنهایی و بی توجهی ِ همسران مینالند و دلداری داده میشوند!
" عصرِ ارتباطات " فریبی بیش نیست . باور نکنید لطفا!

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

اولین روز بارانی



اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد. وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..
دکتر علی شریعتی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

مادرتونو خیلی دوست داشته باشید/می دونید چرا؟



بدن انسان می تونه تا ۴۵ واحد درد رو تحمل کنه.


اما زمان تولد بچه، یک زن تا ۵۷ واحد درد رو احساس می کنه
این معادل شکسته شدن همزمان ۲۰ استخوانه!
مادرتون رو خیلی دوست داشته باشید...

زیباترین فرد روی زمین..
بهترین منتقد ما...
و قویترین حامی ما...
مادر ،

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

فقط‌ خاك


يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت
هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند

واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند

که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقي‌ بمانم



دلبسته ي کفش هایم بود م


دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند
دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند
قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود
================================

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم
و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم

مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار
.می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم
=========================
......... پارسايي از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر..... از دست دادن
تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور
.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟




پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت

حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه






حکایتی اندر باب کمک

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب
رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم

با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند
دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست

پیش تو آمده ام که مقرب درگاه خدا هستی تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود

آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است

آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی

روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد

آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری
روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم!؟
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی

صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری

چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند

روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد

روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا!!! پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم!!! آه که چه راحت شدیم

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

مقام از خود ممنون

مأمور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا می رود
و به صاحب سالخوردۀ آن می گوید : باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.
دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید : باشه، ولی اونجا نرو ..
مأمور فریاد می زنه : آقا ! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.
بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشدو با افتخار نشان دامدار می دهد
و اضافه می کند : اینو می بینی ؟
این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم .
در هر منطقه یی ... بدون پرسش و پاسخ ... حالی ات شد ؟ می فهمی ؟
دامدار محترمانه سری تکان می دهد ، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد،
دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مأموراز ترس گاو بزرگ وحشی
که هرلحظه به او نزدیک تر می شود ، دوان دوان فرار می کند ..
به نظر می رسد که مأمور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقۀ امن برسد ،
گرفتار شاخ گاو خواهد شد.
دامدار لوازمش را پرت می کند ، باسرعت خود را به نرده ها می رساند
واز ته دل فریاد می کشد : نشان ... نشانت را نشانش بده !!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

یک شب با زنی دیگر!!

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.


در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

دروغهای مادرم

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.